آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری

ساخت وبلاگ
الان ساعت ۱۲ شب گذشتهمنو یاسمیت اتاق صدرا خوابیدیمدلآرام با نورا و صدرا در حال تخم مرغ خوردنهمحسن خونه اقا کریمه و دارن حرف میزننافطار اونجا بودیم و برای خواب اومدیم خونه فاطمهقرار فردا منو فاطمه بریم اداره و مریم بیاد پیش بچه هارفتن اداره برام ی کار جانکاههاز مسیرش که یاسمین داخل صندلی همش غر میزنه بیاد بغلمتا توو اداره که هم باید یجور بخوابونمش و یا روو دستامه و خسته خوابهخیلی دارم اذیت میشم که این دوران قبل دو سالگی یاسمین هم کنارش باشمهمونطور که پیش دلآرام بودم خیلی بحثا با اداره داشتم تا بلاخره گفتن با نصف حقوق باید توو خونه کل هفته کار کنم و این برام سنگینهالان دیگه باید بخوابم خیلی خستم آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 22:55

ساعت از ۱۲ گذشتی روز پر از خستگی داشتموقتایی که تنهام توو خونه با بچه ها و خونه نامرتبه و غذا ندارم حتی ی حمام هم نمیتونم برم حس میکنم مریضو افسرده امجسمم حتی توان اینو نداره بشینم و برای حیاط بردن بچه ها کلی با خودم کلنجار باید برم چون تحمل وزن یاسمینم ندارممحسن توو اداره ای کار میکنه که نمیتونه زود بیاد خونه و امروزم که اصلا افطاری دعوت بود ادارهو تا ساعت ۹ شب نیومده بود خونهو منو بچه ها همش یا داشتیم ی چیزی میخوردیم یا ولو میخوابیدیمالبته یاسمینو دلآرام باهم بازی میکردنچند روز پیش یاسمین ی تبی کرد و بعد اون تقریا کل اشتهاشو از دست دادخیلی اذیت میشم وقتی ظاهر نحیفش رو میبینم خیلی دوست دارم حسابی بخوره و تپل بشه اما چ کنم که دست من نیستتوو طول روز ی اعصاب خوردی من اینه که الان چی بیارم که بپذیره یکم بخوره چون خیلی مقاونت داره توو خوردنخوش اشتها نیست و اینکه من مدام ی چیزی درست میکنم که بخوره و نمیخوره خیلی انرژبمووتحلیل میبرهبعد ده ماهگی یاسمین خیلی با دلآرام همبازی میشندلآرام از بودن ابجیش کیف میکنه و مدام دوست داره بیدارش کنه و با یاسمین حرف میزنه و دوتایی میخندنصبا که از خواب بیدار میشن انگار از مشافرت اومدن و کلی برا هم ذوق میکنن خلاصه تازه تازه دارن همبتزی هم بودن رو تجربه میکننیاسمین بعد ده ماهگی تقریبا مدل خوابیدنش عوض شده خیلی دوست تداره برا خواب شبش بذارم روو پام و با اهنگ بخوابهمعمولا میریم توو اتاقو روو زمین ی پتو میندازم شیر میخوره و بعد نیمه خواب میذارمش روو پتو خودش بخوابه گاهی هم خودم کنارش دراز میکشم تا بخوابه از الان اصرار داره که قاشقش رو خودش بگیره دستش غذا بخوره فردا باید بریم عکاسی با درخت اقاقیاراستی تولد محسن چند روز دیگش و باید فکرایی بکنماز طرفی درگی آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 22:55

ساعت حدود یک شبهمنو یاسمین روو تخت خودمون دراز کشیدیم محسنو دلآرامم پذیرایی از خستگی غش کردنسه روزی بود که فاطمه اینا اومدن خونمون و نورا و دلآرام باهم مشغول بودن صدرا و مهدی و حسین هم رفتن خونه دایی جون دور هم باشن.امروز ۴ اسفند بود و حانیه خانم ساعت ۸ صبح تقریبا دنیا اومدروز تولد امام حسین عزیزمونزهرا دیشب اومد خونه ما خوابید و صب من با نشون دادن عکس خواهرش سوپرایزش کردمعصری هم بعد اینکه برای اولین بار یاسمین چهار دستو پا رفت و مارو خوشحال کرد زهرا و نورا و دلآرامو بردم شهربازی مسجد پیاپبر و حسابی کیف کردنزهرا میگفت انقدر بهم خوش گذشت که یادم رفته بوددآبجیم بدنیا اومدههمین امروزم که تقریبا سه چهار روز مونده تا پایان نه ماه مرخصی زایمان من با اداره بحثای کلی رو انجام دادم که حقوق و نحوه کار ب چ صورتی باید باشه و قرار بر این شد که من هفته ای یک روز برم نصف حقوق و مزایا بگیرم و تمام کار کارشناس رو توو خونه پیش ببرم منم برخلاف میلم قبول کردم آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:34

امسال آش نذری ما تقریبا یک شنبه دوم‌مهر بود که مصادف شد با فوت عفت زنعمو و ب همین خاطر همه رفتن تشیعع جنازهالبته من قصد داشتم همه کارای آش رو خودم و محسن انجام بدیم و از هیچ کسی کمک نگیریم و ازشون دعوت کنیم فقط برا خوردن آش بیان که اونم با تشییع جنازه یجور دیگه محقق شدروز قبلش زینب از کربلا رسیده بودو شب مامان بابارو اورد خونمونمن سریع ی غذا گذاشتمو دور هم خوردیم بعدش مامان تمام پیازارو خورد کردو بعد شام من همه اونهارو سرخ کردم فکر کنم حدود ساعت ۱ شب خوابیدم و صب با صدای بابا ساعت ۷ صب که پاشید بریم تشیبع جنازه بیدار شدمدیرم نخود لوبیا پخته و باید دیگه عدس و سبزی آش رو بریزمتا مامان بیدار بشه تقریبا همه کارای آشو انجام دادم رشته هارو محسن داخلش ریخت و تقریبا ساعت ۹ و نیم صبح آش ما آماده بود فقط گذاشتیم کمی سرد بشه و بعد محسن بین بلوک خودمون و بلوک های بغلی تقسیم کردیسری هم برد برای حراست شهرک و یسری برج های اطراف که بنظر بیشتر اون آش بهشون میچسبید از خانواده هم فقط محمدینا اومدن و دور هم آش خوردیمبا خودم فکر کردم چ خوب که آش بیشتر ب دیگران و کسایی که نیتز داشتن رسید تا بره تو خونه خانواده خودموناز سال بعد هم همینکارو ادامه میدم ان شاءاللههرکسی اومد میخوره باقیش هم ب نیازمندا تقسیم میشه آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:40

اللن ساعات نزدیک یک شبه همه خوابیدن دلآرام قبل خواب خیلییی زیاد برام صحبت میکرد وقتی میخواستم بگم شب بخیر ی کلمه بعددد میگفت که حرفو ادامه بده و مانع خوابیدن بشهرسیده ب اونوسنی که مدام میپرسه این چیهاون چیهو امشب ی حالت جدید ازش دیدم که سعی میکرد غلط هم شده ی چیزایی برام تعریف کنه از صحبتاش رکورد گرفتم که بعد بگوشیم و تفاوت صحبت کردنش رو ببینمامروز ۵ مهره و سه روز مونده ب پایان ۲۷ ماهگی دلآرامدقیقا همین امروز یاسمین از حالت طاق باز برگشت روی شکمش و دستش مونده بود زیر بدنش و دقیقا دو روزی هست سعی میکنه پاهاشو با دستاش بگیره و فکر کنم چند روز دیگه شصت پاشو بذاره دهنشیعنی تووو سه ماهو ۲۳ روزگیش آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:40

امروز فکر کنم سه شنبه ۲۰ دی ماههاللن ساعت حدود ۹ شبهمن اتاق بچه ها یاسمین رو خوابوندم و محسنوودلآرام اون اتاق دارم باهم صحبت میکننی لحظه متوجه صحبت کردن اونا شدم و خیلی برام دلچسب بوددلآرامی که تا دوماه پیش در حد کلمه و اونم کلمات ساخگی صحبت میکرد و تقریبادفقط من میفهمیدم منظورشو الان خیلی عالی صحبت میکنهالبته هنوز کلی جا داره اما این جالبه که تمام تلاشش رو میکنه دقیق و درست از کلمات استفاده کنهقبلنا ب زهرا میگفت نانی الان میگه نانی نهههه زهرامانی نههه اورا (یعتی نووورا)بعد دوسالو نیمگی دلآرام واقعا متحول شدهحدود ۹۰ درصد گریه هاش کمتر شدهسرربازی با نورا مدام جیغو داد بودداما الان یا جدی مخالفتش رو میگه یا و میجنگه یا حساسیتش رو کم کرددهیاسمین هنوززغلت نزده و هر کاری میکنم نمیزنه و فقط میشنه و سعی میکنه وسایل اطرافشو نشسته ب دست بیارهمنتظرم ببینیم تا کی این روال ادامه دارهیکی از نگرانی هاموشده لین ضعفش اما بیخیالی طی میکنم فعلا نسبت بهشیاسمین ده دقیقس خوابیدهمیرم دلآرلم رو بخوابونم و ی چای با محسن بخوریم آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:40

روز دختر امسال مصادف شده بود با چهارشنبه ۱۱ خرداد و من روز سوم از هفته چهل بارداریم بودمصبح که از خواب بیدار شدم طبق روال دو سه روز گذشتشپر از استرس بودماسترس ازینکه چرا دردای زایمان شروع نشدننکنه من کم کاری کردم نکنه سزارین بشم و هزارتا فکرو خیال دیگه که یادمه سر بارداری دلآرام هم سراغم اومده بود اما خب دلآرام روز اخر هفته ۳۹ دنیا اومد اما اونروز روز سوم هفته چهل بودم و خبری از دردا نبوداز تایم صبونه خوردن تا ظهر مرتب ورزش کردمصبونه خوردمب دلآرام صبونه دادمقرار شد اول برم پیش ماما و بعد برم خونه مامان جون تا مریم برام آش زایمان که پر کرفس و گیشنیز بود رو درست کنهظهر با دلآرام راهی مطب ماما شدمحدود سه نیم ظهر رسیدم و بعد چکآپ بهم گفتن که سر بچه هم خوب پایین اومده و هم در موقعیت درست خودشه یعنی صورت بچه سمت چپ بدن مادرهازونجا امیدوار رفتم خونه مامانو باز عذاب وجدان که ورزش و پیاده روی نکردمخونه مامان یکم از غذایی که گفتم و مریم درست کرده بود خوردمو کمی استراحت کردمو تا دلآرام حواسش پرت شد حدود ۷ عصر رفتم پارک شقایق برا پیادرویاذان مغرب حدود ساعت ۸ بود و بخاطر اینکه نمیخواستم ب تاریکی بخورم خیلی با شدت حدود ۱ یاعت کامل پیاده روی کردمانقدری که وقتی رسیدم خونه قشنگ برافروخته بودمو قسمت لگنم کلی درد حس میکردموقتی نماز خوندمو نشیتم زمین دیگه نمیتونستم جم بخورمیادمه دلآرامم توو همون تایم عصر سه بار پی پی کرد و تا عوضش میکردم دوباره میگفت اه اهدفعه سوم ی ولی بلند گفتم و بیچاره بچه خجالت زده شد اما دست خودم نبود درد زیادی تووو لگنم داشتمخلاصه بعد شام حدود ۱۱ شب حرکت کردم با کلی وسایل اومدم بالا محسن خواب بودمیگفت از ۹ شب خوابیدهما که رسیدیم اومد دم در مارو اور آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 84 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 3:14

امروز تموم شده ساعت نزدیک ۳ صبحههمه خوابن و من تنها روو تخت در حال تایپماز دیروز فاطمه بخاطر مریضیش اومد خونمون و تا امروز موند ظهر حدود ساعت ۵ با بچه ها رفت خونه محمد تا بچه ها باهم بازی کنن دلآدامم باهاشون رفت و طرفای ساعت ۱ و نیم اومد خونه ممنم توو مدت تنهاییم یکم کارای خونه رو کردم و از ۹ شب خوابیدم تا ۱۲ و نیمخیلی چسبید البته خیلی خیته بودم و با گریه یاسمین که شی. میخولست بیدار شدمو تازه یادم اومد که امروز دخار کوچیکم من ۱ ماهش شده دوست دادم برنامه بچینم فردا ببرمشون زمین چمن برای عکاسی ی ماهگی یاسمین و ۲ سالگی دلآرامم آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 88 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 3:14

یاسمین کلا دختر معظلومیهتا الان ندیدم الکی گریه کنه یا خیلی جاها که انتظاررداشتم حسابی گریه کنه کلی تحمل میکنه مثلا وقتی ناخنم ب بدنش خراش میندازهیا دل درد دارهبرعکس دلآرام که کلی گریه میکر و آروم کردنش کار هرکسی نبودهنوزم همینطوره و وقتی گریه میکنه فقط کوتاه اومدن طرف مقابل و تسلیم شدنشه که گریشو بند میارهصب که بیدار شدیم دلآرام بخاطر یکم مریضی که انگار معدشو درگیر کرده بی حال بودتنها چیزی که چند روز پیش خورده بود شیر بود یاسمینم انگار خلط گلوش رو گرفته بود و نمیتونست راحت بخوابه خلاصه تا ظهر ساعت دو که بخواد محسن برسه دلآرام مرتب میگفت ببل یعنی بغلم کنیاسمینم نمیخوابید و یا شیر میدادم یا آروغ میگرفتمخلاصه طرفای ۲ یاسمین خوابیدو دلآرامم با گوشی مشغول شد منو دلآدامم دوتایی سه تا نیمرو خوردیمو خوابیدممحسن که اومد پاشدم یاسمینو شیر دادمو خونه تا که مثل بمب ترکیده بود جمع کردمو یاسمین رو بردم حمام غسل چهل روزگیش رو کردبعدم تاشب گذروندیمفردا قراره ببریمش بهداشت ببینیم قدو وزنش در چ حدهنمیدونم چطور از آرومی یاسمین بگمازینکه چقدر شیرینه و ی حسو حال باحالی رو ب خونمون اوردهبعد گذشت این چهل روز دلآرامم براش عادی تر شده و خیلی اصرار نداره بذاریم روو پاش یا ...دلآرام بعد دو سالگیش که امروز دو هفته ای ازش میگذره خیلی بزرگتر شدهخیلی جیگرتر شدهگاهی خس میکنم میتونم باحال دردو دل کنماگه پیشش اشکم در بیاد بغلم میکنه تا آروم بشمتقریبا خوب صحبت میکنه اما ب زبون خودشجمله های خنده دار زیاد دارهقبلا کلمات رمزی داشتالان با همون کلمات جمله مییازهدا یعنی افتادن ریختن یا هر فعلا منفی دیگهداح یعنی رفتدی یعنی ریختاو اوه یعنی گریه کردددد یعنی مدادنانا یعنی گوشی یا اهنگجمله هاشددد دا آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...ادامه مطلب
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 99 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 3:14

ساعت نزدیک دو هستو جوجو از ۸ شب خوابیده

دو روزی هست از تبریز برگشتیم و هنوز عید دیدنی تهران رو انجام ندادیم

سفر تبریزمون از یک شنبه اول فرودین تا جمعه ۶ فروردین ادامه داشت

اونوچند روز تقریبا ی وعده خونه هرکی رفتیم جز فاطمه خانم

اولین سفر دلآرام ب تبریز با قطار سفر خوبی بود 

دختر دلنشینی بود از نظر همه 

تووو مهمونیا میشست وسط مجلس و دست میزدن همه رو شاد میکرد

سعی میکنم فردادی جزییات بیشتری از اولین سفر رو پست کنم

آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری...
ما را در سایت آخرین روزای بهمن ماهه آخرین سال کاری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekasheghaneharam2 بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 19:18